داستان پدر کلاه فروش
نوشته شده توسط : مرتضی

پدر کلاه فروش 

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. 

او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

 

فرزندنش هم کلاه فروش شد. پدر  این داستان را برای  فرزندنش بارها تعریف کرده بود. 

 یک روز که پسر  از همان جنگل گذشت و در زیر درختی استراحت می کرد  همان اتفاق  برایش تکرار شد. به یاد تجربه پدر افتاد  و شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاه ش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. سپس کلاه ش را بر روی زمین انداخت به این امید که میمونها نیز چنین کنند .  اما  اینبار میمون ها این کار را نکردند ! 

 

 یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر  داری؟



:: برچسب‌ها: داستان پدر کلاه فروش ,
:: بازدید از این مطلب : 688
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 188 صفحه بعد