داستان طنز مکر زنان
نوشته شده توسط : مرتضی

کتاب مکر زنان

روزی نزدیک غروب کتاب فروش دوره گردی در کریاس (ایوان) خانه ای چشمش به زن خوشروئی میخورد و برای فریفتن وی شروع به داد زدن کتاب مکر زنان میکند.
زن که مقصود کتاب فروش را در می یابد اظهار علاقه به کتاب کرده به این شرط که به خانه آمده برایش بخواند و پس از پسند بخرد.
کتاب فروش از خدا خواسته داخل خانه شده زن به اطاقش کشیده در خانه را بسته کنارش به گوش دادن مطالب کتاب می نشیند و در این موقع صدای در خانه بلند میشود.
زن به کتاب فروش میگوید که صدای در زدن شوهرش میباشد و او را داخل صندوق کرده درش را قفل زده و در خانه را باز میکند.
شوهرش که چاروادار و مست و خراب آمده بود زن را به مواخذه کشیده که چرا او را پشت در گذاشته است و زن میگوید مهمان داشته است و برایش ماجرا را از اول تا آخر تعریف میکند و اینکه اکنون در صندوق میباشد.
مرد چاقویش را کشیده و نعره زنان از زن میخواهد که در صندوق را باز کند و زن کلید را تسلیمش میکند و همچی که کلید را در مشت شوهر میگذارد میگوید مرا یاد و تو را فراموش.
و ماجرا را لوث میکند. مرد هم تصور میکند که این حیله ای بوده که زن بدان واسطه شرطی را که با هم سر شکستن جناقی کرده بودند ببرد.
پس خندیده و کلید را به طرف زن پرت میکند و شام و چای و چپق و غیره برگذار میشود و به خواب میرود.
زن هم به سراغ کتابفروش رفته درب صندوق را باز میکند و از خانه بیرونش انداخته و میگوید این فصل را هم به کتابت اضافه کن...

تهران قدیم - جعفر شهری



:: موضوعات مرتبط: جوک های توپ , داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان طنز مکر زنان ,
:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 فروردين 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. 
سگ هم کیسه را گرفت و رفت. 

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. 
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. 
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. 
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. 

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. 
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. 

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. 
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. 
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان قصاب و سگ,جوک لاين ,جوک توپ , جوک ضد حال, جوک باحال , جوک سرکاري, جوک پسته , جوک پرايد ,جوک ايران خودرو , جوک يارانه, جوک محلي, جوک حال بهم زن , جوک ,اينترني, جوک حج, جوک ضد حال , خريد وي پي ان , فروش وي پي ان , جوک هاي مخصوص بهترين جوک هاي لاين گروهاي لاين بهترين, جو ک هاي لاين , گلچيني از بهترين جوک هاي اينترنت , vpn kerio pm9 , tunnel+ ,جوک ايرانسلي , جوک همراه اول , جوک رايتل جوک جي ,ال ايکس , جوک پشمک حاج عبد , جوک خيانت ب ايرانسل, گروه لاين دانلود فيلم د انلود فيلم عاشقانه , دانلود نرم افزار ,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 تير 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پسر خالم 7 سالشه گوشی سه ملیونی خالمو گم کرده

بعد به خاطر اینکه تو روحیه ظریفش تاثیر نذاره بهش چیزی نگفتن...

.

.

اون وقت من 7 سالم بود یه خط کش 30 سانتی تو مدرسه گم کردم...

بابام با وساطت بزرگای فامیل رام داد خونه

 

ﺑﻪ ﺧﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ۱ ﺗﺎ ۹ ﺑﺸﻤﺎﺭﻣﯿﮕﻪ : ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
۸ ۹
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﺸﻤﺮﺩﻥ
.
.
.
ﺑﮕﯽ ﻧﻤﯿﺸﻤﺮﺩﻡ ﯾﻨﯽ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺘﺎ

 

میخـوام یـه جملـه سنگیــن بگــم ... 




زن زندگی به اونی میگن که... 
وقتی بره جلـو آینـه بخواد آرایـش کنه , دخترش از خوشحالـی جیـغ بزنـه بگه ; 
آخ جــووون بـابـا داره میـاد !! 
نـه ایـنکـه بپـرسه مامان کجا داریم میریم

 

 

 

از مراسم قبل از ازدواج می تونم عوض کردن سیم کارت رو نام ببرم

 

من مطمئنم سلولای مغزم به جای خاکستری، قهوه این!

.

.

.

.

اینو به راحتی میشه از تصمیمای مهمی که تو زندگیم گرفتم فهمید

 

روز های آخر سال است

همین الان پاشو با هرکی قهری بهش زنگ بزن

فحش بده خودتو سبک کن ٬ آخر سالی نذار چیزی ته دل بمونه.

 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: جوک سری5 ,
:: بازدید از این مطلب : 1058
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 15 اسفند 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

یک داستان بسیار جالب و خواندنی و سرکاری !

 

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه

حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر

کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز

نشنیده بود …

ادامه در لینک زیر

 

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این

را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را

به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای

مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون

تو یک راهب نیستی»این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای

دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ،

من حاضرم .بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی

زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی

پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :‌« من به تمام

نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از> من> خواسته بودید کردم .. تعداد برگ

های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین

وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است

. اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت

آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من

بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد

درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار

داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت…. و

همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در

نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود

قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و

متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی

بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید !!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: یک داستان بسیار جالب و خواندنی و سرکاری ! ,
:: بازدید از این مطلب : 916
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستان زیبای ”  اثر خشم 

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..

پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است.



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان زیبای ” اثر خشم ,
:: بازدید از این مطلب : 1130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم ...
بیرون بیمارستان غُلغله بود 
چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند

چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند

وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند

بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت:
من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید 
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا لِه شود

آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .
ما بالاخره نفهمیدیم

بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 1137
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
 
 
 
 
 
داستان ازدواج و لکه روی لباس

 

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ می شوند ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرند ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنند. ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ نمی توﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ. ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻭن ها ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ.

ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎس هاﯾﺶ ﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷﻪ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ می گرﺩﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ می شوﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ...

ﺷﺐ هنگام، ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍب ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ می گیرﻩ.

ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏِ ﻣﺎﺩﺭﺵ می رﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ می شوﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ نمی توﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ.

ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ، ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭن ها ﻣﺘﻮﺟﻪ می شن ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ می ده. ﺩﺧﺘﺮ با ﺗﺮس ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ می کنه، ﻓﺮﺷﺘﻪ می گه: "ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮی ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ تمیز ﻛﻨﻨﺪگی ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ، ﭘﺎﮐﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﺪ!"

می دونم داستان قوق طنز هست، ولی اگر در بخش طنز می نوشتم این طور سرکار نمی رفتید که الان رفتید!

 



:: موضوعات مرتبط: جوک های توپ , داستان , داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان ازدواج و لکه روی لباس ,
:: بازدید از این مطلب : 958
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
 
 

عشق حقیقی (داستان کوتاه)

 

پسری روزها پشت در منزل دخترک را می پایید؛
برای دختر سوال بود که اگر او مرا دوست دارد،
پس چرا پا پیش نمی گذارد و با پدرم صحبت نمی کند؟!
درست است که ماشین پسرک قدیمی بود،
ولی برای دخترک عشق و محبت مهم تر بود!

روزها و ماه ها به همین منوال گذشت و دخترک بسیار کنجکاو شده بود،
روزی دل خود را قرص کرد و رفت تا حرف دل پسرک را گوش کند…
از او پرسید: ۶ ماه است که تو کنار منزل ما می ایستی و مرا می پایی،
وقتی ماشینت را میبینم ضربان قلبم تندتر می شود و…
هدف تو چیست؟
پسر گفت: وای فای خونه تون پسورد نداره!


 



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: عشق حقیقی (داستان کوتاه) ,
:: بازدید از این مطلب : 989
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

بخونید خیلی جالبه



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: هیچ کس تنها نیست همراه اول بهترین آنتن دهی را دارد , داستان طنز همراه اول , خرید شارژ ,
:: بازدید از این مطلب : 1177

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز 
 

در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد :

اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!....

جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد ...

اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین هایی با این مشخصات سوار می شدیم :

1 - کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید : ?Are u sure

2 - بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد ؟

3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید ؟

4 - صندلی های جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه انها بکنند ؟

5 - هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید ؟

6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید ؟

7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه میکرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند چون هیچ یک از عملکردهای ماشین مانند ماشین های مدل قبلی نبود ؟



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز ,
:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که....

چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!!



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی ,
:: بازدید از این مطلب : 1113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد