دانلود فیلم رایگان اهنگ
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاهی کی کاووس

پادشاهی کی کاووس

پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود . پس‌ازاینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش‌به‌فرمان خود دید به خود مغرور شد و چنین گفت: غیر از من چه کسی شایسته تاج‌وتخت است ؟ الآن زمان باده‌نوشی است پس رامشگران را فراخواند و آن‌ها شروع به نغمه‌سرایی کردند .

که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کواندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه نیاساید از جست و جوی
همه ساله هر جای رنگست و بوی
گلابست گویی بجویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
بهر جای باز شکاری بکار
سراسر همه کشور آراسته
ز دینار و دیبا و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همان نامداران زرین کمر
کسی کاندران بوم آباد نیست
بکام از دل و جان خود شاد نیست
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرورفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود .پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و خراد و گرگین و بهرام نیو همگی به‌ظاهر اطاعت کردند ولی در دل‌نگران بودند پس به فکر چاره افتادند . طوس گفت : بهتر است هیونی به‌سوی زال بفرستیم و به او بگوییم بیاید تا شاید پند او در شاه اثر کند. پس چنین کردند . زال آشفته به ایران آمد و وقتی به نزد شاه رفت در نگاه اول به یاد منوچهر افتاد گویی او را دوباره می‌بیند . پس شروع به صحبت کرد و گفت : شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید باآن‌همه کروفر شاهی اصلاً در فکر مازندران نبود و فریدون باآن‌همه عقل و تدبیر و افسون و حتی منوچهر هیچ‌کدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجا طلسم و بند و جادو در کار است . نباید سپاه را به کام دیو فرستاد .
کاووس گفت : من از نصایح تو بی‌نیاز نیستم اما من از فریدون و جمشید و منوچهر عظمت بیشتری دارم و سپاه و گنج بیشتر . البته در این راه رنج زیادی باید کشید پس تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می‌روم که خداوند یار من است .
زال گفت : تو شاهی و ما بنده تو هستیم اگر چیزی گفتم از سر دلسوزی بود پس هرچه تو گویی اطاعت می‌کنیم . شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت : اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر و از آن‌ها مددجو و خود با بزرگان به‌سوی مازندران رفت . شب و روز در راه بودند تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به‌سوی مازندران فرستاد تا آنجا را از سلطه دیوان خالی کند . بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت: برو پیش دیو سپید و به او بگو ما آمدیم و مازندران را غارت کردیم و اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی‌یابی . سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت .
دیو سپید گفت : نگران مباش که آن‌ها را نابود می‌کنیم . شب‌هنگام هوا ابری و قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می‌بارید به‌این‌ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به‌سوی ایران گریختند . وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره‌وتار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند . بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس در پشیمانی افسوس می‌خورد که چرا پند زال را نپذیرفتم . بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه بدکردار به خودت مغرور شدی و بسیاری را در مازندران کشتی و از قدرت من بی‌خبر بودی حالا تا پایان عمر شمارا در رنج و تعب نگه¬مي¬دارم پس تعدادی از دیوان را به زندانبانی آنان گمارد و غنائم را به ارژنگ سالار مازندران سپرد و بازگشت .
کاووس شاه فرستاده‌ای را که چون از لشکر جدا بود آسیبی به او نرسیده بود به‌سوی زابل فرستاد و در نامه‌ای که به زال نوشت شرح ماجرا را بیان کرد و گفت : پشیمانم که پندت را گوش نکردم و از او مدد خواست .
زال به رستم گفت : شاه در دم اژدها افتاده است و بلا بر سر ایرانیان نازل‌شده است پس تو باید رخش را زین کنی و به کمکشان بروی . سن من دیگر از دویست سال هم گذشته است پس وظیفه توست که ببر بیان بپوشی و گرز سام برداری و با رخش بروی.

 

 

رستم گفت : راه دور است .شاه شش‌ماهه به آنجا رسیده است اگر من بعد از شش ماه به آنجا برسم دیگر از شاه چیزی نمی‌ماند چون او تحمل سختی را ندارد .
زال گفت : دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است . تو راه کوتاه را انتخاب کن .
رستم گفت :گوش‌به‌فرمان پدر هستم . من می‌روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولاد غندی و بید اثری باقی نمی‌گذارم و همه را نابود می‌کنم. رودابه وقتی باخبر شد که رستم به جنگ دیوان می‌رود غمگین و گریان شد . رستم گفت : تو مرا به خدا بسپار و گریان مباش .

 

 

خوان اول :
جنگ رخش با شیر



رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه‌روز درحرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند پس به دشتی پر از گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به‌سوی آشیانه‌اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می‌چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست‌یابم . پس به‌سوی رخش تازید اما رخش با دودست بر سرش کوبید و دندان‌هایش را به پشتش فروبرد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت با شیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می‌شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می‌رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار می‌کردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به‌سوی خوان دوم رفت.

 

خوان دوم :
یافتن چشمه آب

همین‌طور که به رفتن ادامه می‌داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی‌یافت سر به آسمان فروبرد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.

 

خوان سوم :
جنگ رستم با اژدها

ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سرتاپایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی‌گذرند پس به‌سوی رخش حمله برد . رخش اول به‌سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.
رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می‌برم و پیاده به مازندران می‌روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی‌کرد به‌سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان سامم هم از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می‌دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه‌ای از خون او به وجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به‌سوی آب رفت و سرو تن شست .

 

خوان چهارم :
کشتن رستم زن جادوگر را

رستم به سفرش ادامه داد به‌جایی رسید پر از درخت و گیاه و آب روان . چشمه‌ای دید و در کنارش جامی پر از شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می‌خواند که من آواره‌ای هستم که شادی از من گرفته‌شده است و من گرفتار جنگ شده‌ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .

 

خوان پنجم :
گرفتاری اولاد به دست رستم

رستم به راهش ادامه داد تا به‌جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده‌اند ازآنجا به‌سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آب‌های روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به‌پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می‌دهی و کشت مرا پامال می‌کنی؟
رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به‌سوی رستم رفت و پرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الآن جهان را پیش چشمت سیاه می‌کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می‌دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع‌وقمع کرد و سپس به‌سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سرکار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و ازآنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی‌زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می‌بینی بعدازآن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی‌گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش‌به‌فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاح‌هاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به‌تنهایی از پس آن‌ها برنمی‌آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیاوببین که من یک‌نفره چه بلایی سرشان می‌آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی‌خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .

 

خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ دیو

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به‌سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به‌سوی او تاخت و سروگوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به‌سوی دیوان انداخت . آن‌ها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آن‌ها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .
رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته‌شده با نره دیوان به اینجا می‌آید و بعد همه زحمت‌هایت بی‌ثمر می‌شود . تو الآن به‌سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت‌کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می‌بینی که دور آن پر از نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون‌دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه‌ای گفته است که اگر خون‌دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می‌شود .

 

خوان هفتم :
کشتن دیو سپید

رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفت‌کوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می‌کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا باخبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می‌رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی‌بینی به‌جز تعدادی جادوگر که پاس می‌دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و ازآنجا به‌سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به‌طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست و یک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی‌گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فروبرد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سرو تن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به‌سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج‌وتخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می‌کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
هزار آفرین باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع‌وقمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه‌ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .

 

 

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره‌های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوان‌هایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پرخون شد . فرهاد سه روز مهمان آن‌ها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی‌خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم میلیون‌ها بار بزرگ‌تر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه‌ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه‌ای نوشت که : ای بخت‌برگشته از راه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراج گذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می‌آورم . اصلاً رستم برای جنگ تو کافی است .
رستم به‌سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . درراه رستم آن‌ها را دید و برای اینکه از آن‌ها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین به دست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید و بعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهور که همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ او را به‌شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوری که ناخن‌هایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط‌ونشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به‌سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه‌چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .
از آن‌سو شاه مازندران سپاه را به‌سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده‌باشید پس لشکرکشی کردند . در طرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدابه‌همراهت باشد .
رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او را شنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت‌زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرومی‌افکند .
جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید و پهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه‌ای بر کمربند او زد و گبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگ‌ها را می‌برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .
سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راه‌ها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین‌کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پر از مشک و گلاب و...داد .
رستم تخت ببوسید و رفت . پس‌ازآن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدین گونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج‌وتخت مازندران را گرفت .

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: هفت خان رستم ,
:: بازدید از این مطلب : 1057
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی,

پادشاهی لهراسپ

پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد . 

لهراسپ دو فرزند دشت به نام‌های گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آن‌ها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دورهم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج‌وتخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده‌باشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به‌سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند . 

گشتاسپ درراه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در برگرفتند و بزرگان لشکر نیز دست‌بوس آمدند . زریر گفت : همه طالع‌بینان بعد از لهراسپ تو را شاه می‌دانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار می‌دهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می‌مانم ولی در غیراینصورت نمی‌توانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به برگرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد می‌کرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می‌آیند . چاره این است که تنها به روم، روم . شب که شد سوار بر اسب شد و به‌سوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج‌وتخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به‌جز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آن‌سوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پا کرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت به‌سوی گله‌دار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمی‌توانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار ازآنجا به‌سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چه‌بهتر که به‌سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی‌وپنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه می‌خواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آن‌چنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمی‌خوری . 

گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری ازآنجا می‌گذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .

 

 

 

رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهر کردنش می‌رسید بزرگان را جمع می‌کردند و دختر در بین آن‌ها همسری برای خود برمی‌گزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگ‌ترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دسته‌ای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بی‌اصل‌ونسب نمی‌دهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر با اکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچ‌چیز به تو نمی‌دهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آن‌ها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن به‌راحتی زندگی می‌کردند و گشتاسپ هم به شکار می‌رفت و گاهی هم هیشوی را می‌دید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیش‌گرفته‌ام . هرکس دختر مرا می‌خواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش می‌بینی که حتی فیلان و شیران هم از او می‌ترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران می‌آید و سه کار مهم انجام می‌دهد اول اینکه داماد قیصر می‌شود و دو حیوان درنده را از بین می‌برد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش می‌کنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و به‌سوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دونیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگزاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز به‌جز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .

 

 

 

یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو می‌دهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمی‌تواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد باهم کار آن سوار را می‌سازیم و مسئله پنهان می‌ماند پس همه‌چیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که می‌خواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آب‌داده باشی . اهرن رفت و همه‌چیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامی‌که اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و دردهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرورفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سرو تنش را شست و از خداوند سپاسگزاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد . 

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان‌بازی و سواری بود و خیلی‌ها به تماشا آمده بودند . کتایون به گشتاسپ گفت : چرا ناراحت به گوشه‌ای نشسته‌ای ؟ شنیدم دو تن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند . برو آن‌ها را ببین و خودت را سرگرم کن . گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان‌بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان‌بازی کرد اما هیچ‌کس از پس او برنیامد . بعد نوبت کمان‌گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید ، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت : من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی . من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندان‌های اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است . 

قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت . پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت : لااقل تو اصل و نسب او را بپرس . کتایون گفت : پرسیدم اما او نمی‌گوید ولی فکر می‌کنم که از نژاد بزرگان است . 

روزی قیصر نامه‌ای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد . سخن به گوش میرین و اهرن رسید . آن‌ها گفتند : او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می‌توانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چرب‌زبانی به راه می‌آورم اما گشتاسپ گفت : از چه می‌ترسید من خودم کارش را می‌سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آن‌ها با من دشمنی می‌کنند . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت : بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می‌شود اگر هم گنج و مال‌ومنال می‌خواهی به تو می‌دهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود . دو دامادش را در کنار بارها قرارداد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به‌سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه‌ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان‌کشان نزد قیصر برد . بسیاری از رومیان کشته‌شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت‌زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : می‌خواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می‌کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج‌خواهی می‌کند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت . لهراسپ پرسید : او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت : او شبیه زریر است .لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتماً برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده‌ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره‌های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج‌تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی‌بری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که به‌سوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلاً نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم . گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در برگرفت و گفت : اکنون‌که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه‌ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه‌چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است . 

قیصر شادمان بر اسب نشست و به‌سوی گشتاسپ آمد و او را در برگرفت و از کرده خود پوزش خواست پس‌ازآن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج‌برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت . 

وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می‌جنگم .             

  همه نیک بادا سرانجام تو                    

مبادا که باشیم بی نام تو 

   چنینست کیهان ناپایدار                       

درو تخم بد تا توانی مکار

یکی روز مرد آرزومند نان                    

دگر روز بر کشوری مرزبان

 

 

 

پادشاهی گشتاسپ

 پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می‌کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود . سی سال بدین‌سان گذشت . گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می‌نامیدند ، دو فرزند به نام‌های اسفندیار و پشوتن داشت . مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ به وجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود ، نام او زردهشت بود . او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده‌ام تا شمارا به‌سوی خدا راهنمایی کنم . مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد . وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه‌جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی به وجود آورد ازجمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چند سالی گذشت و سرو قد کشید پس‌ازآن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکس‌هایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد . زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت : درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی . هیچ‌گاه ایرانیان به تورانیان باژ نداده‌اند . گشتاسپ نیز پذیرفت . نره‌دیوی آگاه شد و به‌سوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است . وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمده‌اند . باید نامه‌ای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر می‌فرستیم و با آن‌ها می‌جنگیم و آنجا را ویران می‌کنیم پس نامه‌ای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند : یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست . 

وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آن‌ها به مشاوره پرداخت ، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت : بگذار که من پاسخ او را بنویسم . شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیام‌آوران شاه توران گفت : بگیرید و دیگر این‌طرف‌ها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دی‌ماه به توران می‌آیم و آنجا را نابود می‌کنم . وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن .   ارجاسپ دو برادر داشت به نام‌های کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند . به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آندورا در دو طرف سپاهش قرارداد و خود نیز در وسط قرار گرفت . سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد . درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد . دیده‌بانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد . پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت : اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش . قلب سپاه را به تبه داد . به این شکل لشکرش را به ایران آورد و درراه همه‌جا را ویران می‌کرد . وقتی خبر به گشتاسپ رسید ، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند . همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ ، جاماسپ وزیرش را که ستاره‌شناس و دانشمند بزرگی بود ، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد . جاماسپ ناراحت شد و گفت : کاش این علم را خدا به من نمی‌داد . اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی . شاه گفت : به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمی‌کنم . جاماسپ گفت : جنگ سختی درمی‌گیرد و بسیاری کشته می‌شوند ، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری می‌جنگد و خیلی‌ها را نابود می‌کند ولی سرانجام کشته می‌شود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگ‌های فراوان کشته می‌شود و سپس پسر من به کینخواهی او می‌جنگد و بسیاری را نابود می‌کند و وقتی می‌بیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را برمی‌دارد ناگاه دشمن دست او را می‌زند و تیری به او می‌خورد و کشته می‌شود پس از او نستور پسر زریر به جنگ می‌آید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته می‌شود پس از او زریر به جنگ می‌آید و بسیاری از دشمن را نابود می‌کند اما بیدرفش در کمینش می‌نشیند و تیری به او می‌زند و او را به نزد ترکان می‌برد و همه ترکان هرکدام تیری به او می‌زنند و او را می‌کشند .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

پس‌ازآن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو می‌آید و بسیاری از نامداران سپاه را می‌کشد سپس اسفندیار ، بی درفش را می‌کشد و به ترکان حمله می‌برد و آن‌ها را می‌پراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار می‌کند . وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بی‌هوش شد و وقتی به هوش آمد ، گریست و سپس به جاماسپ گفت : اگر قرار است خویشانم بمیرند ، من این پادشاهی را برای چه می‌خواهم ؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمی‌برم و به شاهزادگان هم می‌گویم که به جنگ نیایند . جاماسپ گفت : ای شاه اگر آن‌ها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود . از غم خوردن سودی نمی‌بری . این قضای آسمانی است و تغییر نمی‌کند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد . وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیده‌بان فرستاد . سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک می‌شود . شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاه‌هزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاه‌هزار سپاهی به اسفندیار و پنجاه‌هزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک¬دست لشکر قرارداد و پشت لشکر را به نستور سپرد . 

ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه را نیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد . صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرارداد و به پسرش کهرم سپرد . وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیش‌راند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت . ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد . پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلع‌وقمع کرد ، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آن‌ها آن‌قدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزه‌ای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد . بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد . او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده می‌شد . رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید . نام خواست هم به‌سوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد . در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آن‌ها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت . بعد از او نیوزار پسر شاه به‌سوی دشمن شتافت و هم‌نبرد طلبید . سواران چین به‌سوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد . دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت به‌طوری‌که ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه می‌شوند بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت : هرکس او را بکشد گنجینه‌ای پر از زر به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد . سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمی‌داد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت : من جانم را سپر بلای شما می‌کنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد . شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد . بی درفش چون از پس زریر برنمی‌آمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی به‌سوی رزمگاه فرستاد و گفت : ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد ! خبر آوردند که او مرده است . گشتاسپ خاک‌برسر ریخت و جامه‌اش را پاره کرد و به جاماسپ گفت : حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم ؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت . گشتاسپ به لشکرش گفت : چه کسی می‌رود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم ؟   از لشکر صدایی نیامد . خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی می‌میریم . در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که می‌گفت : ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرم‌زده شد و به‌سوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

از این‌طرف نستور پسر زریر به‌سوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرس‌وجو می‌کرد ، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاری‌کنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد . شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند : اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به قلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا می‌کرد اما کسی پاسخ نمی‌داد . از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را می‌کشتند ، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین به‌سوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت . سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود به دست گرفت .

نستور و نوش آذر به راه افتادند و به‌سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقب‌گرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آن‌ها امان داد ، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می‌دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد . اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمی‌ها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد . سپس همان‌جا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است ، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند . پس‌ازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آن‌ها نیز پذیرفتند و به‌راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه‌ای به شاه نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم . 

یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد و گفت : مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می‌شود . او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می‌خواهد تو را زیردست خود کند . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد .  اسفندیار چهار پسر به نام‌های بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت . اسفندیار به بهمن گفت : شاه به دنبال من فرستاده ، او نسبت به من بدبین شده است . بهمن گفت : چرا ؟  اسفندیار پاسخ داد : نمی‌دانم . من همیشه گوش‌به‌فرمانش بوده‌ام .   جاماسپ گفت : همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش‌به‌فرمان پدرت باشی و نزد او بروی .   اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد .  وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت : من همه‌چیز را به این پسر سپردم . جهان و درفش و سپاه و فقط تاج‌وتخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من می‌خواهد و حالا که چنین است من او را به بند می‌کشم .   اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست‌بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند . پس از مدتی شاه برای ترویج دین به‌سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آن‌ها بود . در هر جا شهریاران آگاه می‌شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست می‌کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می‌شد . 

وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید ، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند . وقتی فهمید خبرها درست است به‌سوی ایران حمله‌ور شد . 

در این قسمت فردوسی می‌گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه می‌دهم و بعد از مدح محمود غزنوی می‌گوید :

 

وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است  ، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش‌پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را دربند دید او را بکشد و گفت : من نیز از پس تو می‌آیم .    کهرم اطاعت کرد .   وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز باخدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به‌سوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار می‌کردند . کهرم گفت : یکی‌یکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آن‌ها ماند ، نام خدا را بر زبان آورد ، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره‌پاره کردند . فکر می‌کردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند ، فهمیدند که موهایش سپید است . کهرم گفت : او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می‌پرداخت . سپس ترکان تمام موبدان ازجمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آن‌ها خاموش شد . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت . شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد . رستم یک روز با او همراهی کرد و به او گفت : ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچ‌کدام تا ابد نمی‌ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد .   وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد ، قوای بیشتری از توران آورد . گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرارداد و خود در قلب قرار گرفت . ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرارداد و خود در قلب قرار گرفت .   جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت . فرشیدورد در جنگ با کهرم به‌سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند . گشتاسپ سی‌وهشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آن‌ها ناراحت بود و تاج‌وتخت نزدش خوار شد .   سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد ، از راهی که فقط خودش می‌دانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت .   شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما این بار اگر او را ببینم تاج‌وتخت را به او می‌بخشم . سپس پرسید : چه کسی حاضر است نزد او برود ؟   جاماسپ گفت : خودم می‌روم . پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به‌سوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ به‌راستی‌که گرزم فرزند اوست . این‌همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید .   جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان ازجمله هیربد را نیز سربریده است .   اسفندیار گفت : پسرش باید انتقام بگیرد .   جاماسپ گفت : خواهرانت اسیرشده‌اند .   اسفندیار گفت : آیا تاکنون که دربند بودم آن‌ها یادی از من کردند ؟    جاماسپ گفت : پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی‌وهشت تن از برادرانت را کشته‌اند .   اسفندیار پاسخ داد : این برادران هیچ‌کدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است ؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت : فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین می‌کرد ، زخمی کرده‌اند و در شرف مرگ است و می‌گوید : خدایا جان مرا نگیر تا یک‌بار دیگر اسفندیار را ببینم .   اسفندیار وقتی این سخن شنید ، خروشید و نالان شد و سپس گفت : زود بندم را بازکنید . آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی‌طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بی‌هوش شد . بعدازآن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح‌های جنگی سوار بر اسب به‌سوی دشت نبرد رفت .   شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید . نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد ؟ برادر گفت : این کار گشتاسپ بود ، اگر او تو را اسیر نمی‌کرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند . به‌هرحال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش . این جراحت کار کهرم است . این سخن را گفت و جان سپرد .    اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به‌سختی بگیرد . هرچه جلوتر می‌رفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می‌شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت : 

نگه کن که دانای ایران چه گفت                  

بدانگه که بگشاد راز از نهفت 

که دشمن که دانا بود به ز دوست                  

ابا دشمن دوست دانش نکوست

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی,

بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود ، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست .   وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به‌سوی او روی آوردند و شاد شدند . اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند .    همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت : از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده‌ایم به‌سوی توران برگردیم .   گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت : به خاطر یک نفر نباید عقب‌نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم .   ارجاسپ گفت : اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می‌بخشم . 

اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرارداد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت . 

از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرارداد . وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت : ما نمی‌توانیم از پس آن‌ها برآییم .    جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت : به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم پس به‌سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت . اسفندیار گفت : این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت : این به انتقام خون برادرانم . 

ارجاسپ به گرگسار گفت : چرا خاموش مانده‌ای ؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد . اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد ، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان‌کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلاً او را نکشند .   ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می‌گشت اما آن‌ها را نیافت پس فرار کرد . وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آن‌ها که می‌توانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آن‌ها را بخشید . 

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت . روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش‌خواهی پرداخت .   اسفندیار گفت تا دست‌وپابسته همچنان او را نگهدارند .    گشتاسپ به اسفندیار گفت : تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است . اگر آن‌ها را بیاوری تاج‌وتخت را به تو می‌دهم . 

اسفندیار گفت : من چشم به تاج‌وتخت ندارم و به توران می‌روم تا انتقام آن‌ها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست‌وپابسته با خود برد .   پشوتن نیز به‌عنوان وزیر با او همراه شد . دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در برگرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج‌وتخت را به او می‌دهد . اسفندیار به‌سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد .

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی لهراسپ پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود ,
:: بازدید از این مطلب : 1085
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی گشتاسپ
پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می‌کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود . سی سال بدین‌سان گذشت . گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می‌نامیدند ، دو فرزند به نام‌های اسفندیار و پشوتن داشت . مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ به وجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود ، نام او زردهشت بود . او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده‌ام تا شمارا به‌سوی خدا راهنمایی کنم . مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد . وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه‌جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی به وجود آورد ازجمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چند سالی گذشت و سرو قد کشید پس‌ازآن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکس‌هایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد . زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت : درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی . هیچ‌گاه ایرانیان به تورانیان باژ نداده‌اند . گشتاسپ نیز پذیرفت . نره‌دیوی آگاه شد و به‌سوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است . وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمده‌اند . باید نامه‌ای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر می‌فرستیم و با آن‌ها می‌جنگیم و آنجا را ویران می‌کنیم پس نامه‌ای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند : یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست .
وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آن‌ها به مشاوره پرداخت ، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت : بگذار که من پاسخ او را بنویسم . شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیام‌آوران شاه توران گفت : بگیرید و دیگر این‌طرف‌ها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دی‌ماه به توران می‌آیم و آنجا را نابود می‌کنم . وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن . ارجاسپ دو برادر داشت به نام‌های کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند . به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آندورا در دو طرف سپاهش قرارداد و خود نیز در وسط قرار گرفت . سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد . درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد . دیده‌بانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد . پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت : اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش . قلب سپاه را به تبه داد . به این شکل لشکرش را به ایران آورد و درراه همه‌جا را ویران می‌کرد . وقتی خبر به گشتاسپ رسید ، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند . همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ ، جاماسپ وزیرش را که ستاره‌شناس و دانشمند بزرگی بود ، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد . جاماسپ ناراحت شد و گفت : کاش این علم را خدا به من نمی‌داد . اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی . شاه گفت : به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمی‌کنم . جاماسپ گفت : جنگ سختی درمی‌گیرد و بسیاری کشته می‌شوند ، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری می‌جنگد و خیلی‌ها را نابود می‌کند ولی سرانجام کشته می‌شود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگ‌های فراوان کشته می‌شود و سپس پسر من به کینخواهی او می‌جنگد و بسیاری را نابود می‌کند و وقتی می‌بیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را برمی‌دارد ناگاه دشمن دست او را می‌زند و تیری به او می‌خورد و کشته می‌شود پس از او نستور پسر زریر به جنگ می‌آید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته می‌شود پس از او زریر به جنگ می‌آید و بسیاری از دشمن را نابود می‌کند اما بیدرفش در کمینش می‌نشیند و تیری به او می‌زند و او را به نزد ترکان می‌برد و همه ترکان هرکدام تیری به او می‌زنند و او را می‌کشند .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [21.11.15 22:32]
پس‌ازآن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو می‌آید و بسیاری از نامداران سپاه را می‌کشد سپس اسفندیار ، بی درفش را می‌کشد و به ترکان حمله می‌برد و آن‌ها را می‌پراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار می‌کند . وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بی‌هوش شد و وقتی به هوش آمد ، گریست و سپس به جاماسپ گفت : اگر قرار است خویشانم بمیرند ، من این پادشاهی را برای چه می‌خواهم ؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمی‌برم و به شاهزادگان هم می‌گویم که به جنگ نیایند . جاماسپ گفت : ای شاه اگر آن‌ها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود . از غم خوردن سودی نمی‌بری . این قضای آسمانی است و تغییر نمی‌کند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد . وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیده‌بان فرستاد . سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک می‌شود . شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاه‌هزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاه‌هزار سپاهی به اسفندیار و پنجاه‌هزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک¬دست لشکر قرارداد و پشت لشکر را به نستور سپرد .
ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه را نیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد . صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرارداد و به پسرش کهرم سپرد . وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیش‌راند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت . ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد . پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلع‌وقمع کرد ، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آن‌ها آن‌قدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزه‌ای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد . بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد . او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده می‌شد . رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید . نام خواست هم به‌سوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد . در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آن‌ها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت . بعد از او نیوزار پسر شاه به‌سوی دشمن شتافت و هم‌نبرد طلبید . سواران چین به‌سوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد . دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت به‌طوری‌که ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه می‌شوند بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت : هرکس او را بکشد گنجینه‌ای پر از زر به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد . سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمی‌داد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت : من جانم را سپر بلای شما می‌کنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد . شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد . بی درفش چون از پس زریر برنمی‌آمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی به‌سوی رزمگاه فرستاد و گفت : ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد ! خبر آوردند که او مرده است . گشتاسپ خاک‌برسر ریخت و جامه‌اش را پاره کرد و به جاماسپ گفت : حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم ؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت . گشتاسپ به لشکرش گفت : چه کسی می‌رود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم ؟ از لشکر صدایی نیامد . خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی می‌میریم . در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که می‌گفت : ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرم‌زده شد و به‌سوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.11.15 22:04]
از این‌طرف نستور پسر زریر به‌سوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرس‌وجو می‌کرد ، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاری‌کنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد . شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند : اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به قلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا می‌کرد اما کسی پاسخ نمی‌داد . از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را می‌کشتند ، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین به‌سوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت . سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود به دست گرفت .
نستور و نوش آذر به راه افتادند و به‌سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقب‌گرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آن‌ها امان داد ، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می‌دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد . اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمی‌ها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد . سپس همان‌جا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است ، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند . پس‌ازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آن‌ها نیز پذیرفتند و به‌راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه‌ای به شاه نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم .
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد و گفت : مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می‌شود . او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می‌خواهد تو را زیردست خود کند . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد . اسفندیار چهار پسر به نام‌های بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت . اسفندیار به بهمن گفت : شاه به دنبال من فرستاده ، او نسبت به من بدبین شده است . بهمن گفت : چرا ؟ اسفندیار پاسخ داد : نمی‌دانم . من همیشه گوش‌به‌فرمانش بوده‌ام . جاماسپ گفت : همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش‌به‌فرمان پدرت باشی و نزد او بروی . اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد . وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت : من همه‌چیز را به این پسر سپردم . جهان و درفش و سپاه و فقط تاج‌وتخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من می‌خواهد و حالا که چنین است من او را به بند می‌کشم . اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست‌بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند . پس از مدتی شاه برای ترویج دین به‌سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آن‌ها بود . در هر جا شهریاران آگاه می‌شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست می‌کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می‌شد .
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید ، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند . وقتی فهمید خبرها درست است به‌سوی ایران حمله‌ور شد .
در این قسمت فردوسی می‌گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه می‌دهم و بعد از مدح محمود غزنوی می‌گوید :

داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.11.15 22:05]
وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است ، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش‌پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را دربند دید او را بکشد و گفت : من نیز از پس تو می‌آیم . کهرم اطاعت کرد . وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز باخدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به‌سوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار می‌کردند . کهرم گفت : یکی‌یکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آن‌ها ماند ، نام خدا را بر زبان آورد ، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره‌پاره کردند . فکر می‌کردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند ، فهمیدند که موهایش سپید است . کهرم گفت : او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می‌پرداخت . سپس ترکان تمام موبدان ازجمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آن‌ها خاموش شد . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت . شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد . رستم یک روز با او همراهی کرد و به او گفت : ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچ‌کدام تا ابد نمی‌ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد . وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد ، قوای بیشتری از توران آورد . گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرارداد و خود در قلب قرار گرفت . ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرارداد و خود در قلب قرار گرفت . جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت . فرشیدورد در جنگ با کهرم به‌سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند . گشتاسپ سی‌وهشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آن‌ها ناراحت بود و تاج‌وتخت نزدش خوار شد . سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد ، از راهی که فقط خودش می‌دانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت . شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما این بار اگر او را ببینم تاج‌وتخت را به او می‌بخشم . سپس پرسید : چه کسی حاضر است نزد او برود ؟ جاماسپ گفت : خودم می‌روم . پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به‌سوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ به‌راستی‌که گرزم فرزند اوست . این‌همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید . جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان ازجمله هیربد را نیز سربریده است . اسفندیار گفت : پسرش باید انتقام بگیرد . جاماسپ گفت : خواهرانت اسیرشده‌اند . اسفندیار گفت : آیا تاکنون که دربند بودم آن‌ها یادی از من کردند ؟ جاماسپ گفت : پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی‌وهشت تن از برادرانت را کشته‌اند . اسفندیار پاسخ داد : این برادران هیچ‌کدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است ؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت : فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین می‌کرد ، زخمی کرده‌اند و در شرف مرگ است و می‌گوید : خدایا جان مرا نگیر تا یک‌بار دیگر اسفندیار را ببینم . اسفندیار وقتی این سخن شنید ، خروشید و نالان شد و سپس گفت : زود بندم را بازکنید . آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی‌طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بی‌هوش شد . بعدازآن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح‌های جنگی سوار بر اسب به‌سوی دشت نبرد رفت . شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید . نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد ؟ برادر گفت : این کار گشتاسپ بود ، اگر او تو را اسیر نمی‌کرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند . به‌هرحال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش . این جراحت کار کهرم است . این سخن را گفت و جان سپرد . اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به‌سختی بگیرد . هرچه جلوتر می‌رفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می‌شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت :
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن دوست دانش نکوست

داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.11.15 22:05]
بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود ، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست . وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به‌سوی او روی آوردند و شاد شدند . اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند . همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت : از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده‌ایم به‌سوی توران برگردیم . گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت : به خاطر یک نفر نباید عقب‌نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم . ارجاسپ گفت : اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می‌بخشم .
اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرارداد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت .
از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرارداد . وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت : ما نمی‌توانیم از پس آن‌ها برآییم . جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت : به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم پس به‌سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت . اسفندیار گفت : این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت : این به انتقام خون برادرانم .
ارجاسپ به گرگسار گفت : چرا خاموش مانده‌ای ؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد . اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد ، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان‌کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلاً او را نکشند . ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می‌گشت اما آن‌ها را نیافت پس فرار کرد . وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آن‌ها که می‌توانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آن‌ها را بخشید .
گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت . روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش‌خواهی پرداخت . اسفندیار گفت تا دست‌وپابسته همچنان او را نگهدارند . گشتاسپ به اسفندیار گفت : تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است . اگر آن‌ها را بیاوری تاج‌وتخت را به تو می‌دهم .
اسفندیار گفت : من چشم به تاج‌وتخت ندارم و به توران می‌روم تا انتقام آن‌ها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست‌وپابسته با خود برد . پشوتن نیز به‌عنوان وزیر با او همراه شد . دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در برگرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج‌وتخت را به او می‌دهد . اسفندیار به‌سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی گشتاسپ ,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاهی بهمن اسفندیار
پادشاهی بهمن نودونه سال بود . وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت : ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم . من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم . پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت : من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمده‌ام و تمام زابل را به خون می‌کشم . زال گفت :به شاه بگویید آن‌یک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و رستم به پیمانی که با پدرت بسته بود وفا کرد . حالا که رستم مرده چرا به فکر جنگ هستی ؟ کینه را از سر بیرون کن که اگر چنین کنی تمام گنج و دینار سام را به تو می‌دهم . بهمن نپذیرفت و آشفته به شهر آمد . زال به پیشوازش رفت و گفت : ای شاه من تو را پروردم ، بی‌جهت از گذشته یاد مکن . بهمن ناراحت شد و او را به بند کشید و همه زابل و گنجینه سام را غارت کرد . فرامرز که در مرز بست بود برای گرفتن انتقام زال به راه افتاد و رودرروی بهمن قرار گرفت . سه روز و سه شب دو لشکر به جنگ پرداختند ، روز چهارم بادی برخاست و به‌سوی فرامرز برگشت به‌طوری‌که دیگر سواری برای او نماند و همه فرار کردند یا کشته شدند و فرامرز با تعداد کمی باقی ماند .تنش پر از زخم شمشیر بود پس به قلب گاه حمله برد تا نزدیک شاه رسید ، سران زیادی را به خاک انداخت وقتی لشکریان چنین دیدند همگی به او حمله بردند و او را به‌سختی مجروح کردند و نزد بهمن بردند و او هم دستور داد تا او را زنده بردار کنند و سپس تن بی‌جانش را تیرباران نمایند . پشوتن که بسیار ناراحت بود ، گفت : حالا که انتقامت را گرفتی دیگر غارت و کشتار را بس کن و از خدا بترس و شرم داشته باش . اگر تاجی بر سر توست بدان که آن را از رستم داری نه از گشتاسپ یا اسفندیار . اگر رستم از ایران نگهداری نمی‌کرد این تاج به تو نمی‌رسید . بهمن از کار خود پشیمان شد و دستور داد که جنگ را قطع کنند و سپس دستان سام را آزاد کرد . رودابه گریست و خبر مرگ فرامرز را به زال داد و گفت : امیدوارم تخم اسفندیار از زمین برکنده شود . پشوتن از سخنان رودابه غمگین شد و به بهمن گفت :سحرگاه لشکرت را ازاینجا دور کن و به ایران برگرد و بهمن نیز چنین کرد . بهمن اردشیر پسری به نام ساسان و دختری به نام همای داشته که او را چهرزاد می‌نامیدند . بنا به دین پهلوی او می‌توانست با دخترش ازدواج کند پس دختر باردار شد و پس از اندکی بهمن بیمار گشت و به بزرگان گفت : تاج‌وتخت را به همای می‌سپارم و بعد از او هم به فرزندش می‌رسد .ساسان وقتی سخنان شاه را شنید ناراحت شد و از ایران به نیشابور رفت و زنی از نژاد بزرگان گرفت و آن زن فرزندی زایید که نامش را ساسان نهادند . بعد از مدتی پدرش مرد و پسر بزرگ شد و چوپان گله شاه نیشابور گشت .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: پادشاهی بهمن اسفندیار ,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
داستان رستم و شغاد
در ابتدای داستان فردوسی می‌گوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می‌پردازد .
در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می‌کند و سیستان از او پرخروش می‌شود . زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند . در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمی‌کند . باید او را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل می‌روم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی می‌کنم پس رستم به کمک من می‌آید . تو در شکارگاه چاهی به‌اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد . رستم برآشفت و گفت : من او را می‌کشم و تو را شاه کابل می‌کنم . پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتماً او پشیمان شده است . پس رستم با زواره و صد سوار نامدار به‌سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید . پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکارداری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم باهم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید . رستم خشمگین تازیانه‌ای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می‌شوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : می‌خواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشت‌کار عمر من به سررسیده است و دکتر نمی‌خواهم . همه بزرگان می‌میرند و من هم می‌میرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو می‌گیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتی‌که روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را به‌سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش‌خواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم به‌سوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت . زال گریان و نالان مرگ آرزو می‌کرد . پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آن‌ها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و به راه افتادند . از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر می‌بردند . بعد از دو روز و یک‌شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه‌ای ساختند و آن‌ها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند .
پس از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو به‌سوی کابل نهاد . وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلب گاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد . کابلی‌ها شکست خوردند و شاه کابل به‌سختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند . بعد فرامرز به‌سوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند و سپس یک زابلی را شاه کابل کرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
در سیستان یک سال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید نالید . زال گفت : ای زن کم‌خرد غم گرسنگی تو را از این غم می‌رهاند . رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه می‌خورم و نه می‌خوابم . یک هفته رودابه چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سر هفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مرده‌ای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم می‌کند . او مرد و ما هم به دنبالش می‌رویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .
از آن‌سو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه می‌شود و رازدار او پشوتن است ، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنج‌ها را به بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو می‌سپارم . این بگفت و جان سپرد . دخمه‌ای ساختند و او را در آن قراردادند و به عزاداری پرداختند .



:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, داستان رستم و شغاد ,
:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی_اسکندر
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می‌پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود می‌فرستد و سپس مدح محمود غزنوی را می‌گوید و به ادامه داستان می‌پردازد :
اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید . سپس نامه‌ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد . همچنین نامه‌ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است .
وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ‌نامه او را داد : ابتدا سپاس خداوند را به‌جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد .
وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید ، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور . به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنی‌ها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر . ناهید با مترجم‌ها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد . دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت : شتر شتر بار از پوشیدنی‌ها و گستردنی‌ها به رنگ‌های مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامه‌های مختلف . بدین‌سان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد .
چنین تعریف می‌کنند که هند شاهی خردمند و بینا دل به نام کید داشت . او ده شب پشت سر هم خواب‌هایی دید . پس دانایان را فراخواند و خواب‌ها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آن‌ها داشته باشد . کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی می‌کند و از برگ گیاهان تغذیه می‌کند و از مردم کناره می‌گیرد . تنها راهش این است که تعبیر خواب‌هایت را از او بپرسی. شاه به همراه چند تن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت : ای نیک‌مرد خوابی دیدم برایم تأویل کن . شاه خوابش را چنین تعریف کرد :
یک‌شب که خوابیده بودم خانه‌ای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند . شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست . شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آن را می‌کشیدند اما نه کرباس دریده می‌شد و نه مردها دست برمی‌داشتند . شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب می‌گریزد .شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچ‌کدام گله‌ای نداشتند . شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را می‌پرسیدند . شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دودست و دو سر داشت و تند تند گیاه می‌خورد ولی مجرای دفع نداشت . شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود و دو نیک‌مرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد . شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوساله‌ای کوچک و لاغر داشت و ماده‌گاو از او شیر می‌خورد . شب دهم چشمه‌ای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشک‌شده بود . آیا می‌توانی پاسخ این خواب‌هایم را بدهی ؟

داستانهای شاهنامه فردوسی, [04.12.15 23:08]
مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند می‌آورد پس تو قصد جنگ با او را نکن . تو چهار چیز باارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو می‌گوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری می‌برد و چهارم قدحی که در آن آب می‌ریزی و از آب‌وآتش گرم نمی‌شود و هرچه از آن بخوری هم کم نمی‌شود ، آن را به اسکندر بده . حال تأویل خوابت : اما تو خانه‌ای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن به‌راحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند . آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است . خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی می‌آید و دیگری می‌رود . سوم کرباسی که چهار نفر می‌کشیدند ، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتش‌پرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب . دین یزدان به چهارسو کشیده می‌شود و این چهار نفر به خاطر دین باهم دشمن می‌شوند . خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرامی‌رسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار می‌شود و همه از او می‌گریزند . خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی می‌آید که دانا خدمتکار نادان می‌شود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است . هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی می‌آید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمی‌کنند . هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری می‌آید که درویش چنان ذلیل می‌شود و توانگران به درویشان چیزی نمی‌دهند و فقط به چاپلوسان می‌رسند . نهم گاوی که از گوساله شیر می‌خورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمی‌گشاید و رنج‌هایش را مداوا نمی‌کند و دهم چشمه‌ای که از آب خشک است یعنی زمانی می‌آید که شاهی بی‌علم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمی‌ماند و آئین نویی می‌آید و این زمان اسکندر است . پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز . کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت. اسکندر بعد از ایران به‌سوی هند رو نهاد و به شهرستانی رسید که آن را میلاد می‌خواندند پس لشکر را فرود آورد و نامه‌ای برای کید فرستاد . در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را به‌سوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمان‌بردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاج‌وتختی برایت نمی‌ماند . وقتی نامه اسکندر به کید رسید ، نامه‌ای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم . من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچ‌کس ندارد و آن‌ها را نزد شاه می‌فرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او می‌روم . پس به فرستاده گفت : من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره می‌شود . دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمی‌شود و آبش همیشه خنک است .سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را می‌گوید . چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را می‌داند و من این چهار چیز را از همه مخفی کرده‌ام . اسکندر اگر راست بگوید ، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آن‌ها را نزد کید فرستاد و گفت : آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آن‌ها تأیید کردند من نیز می‌پذیرم و هند را به تو می‌سپارم و می‌روم . پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند . مردها که او را دیدند بهت‌زده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامه‌ای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت . شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد . پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند . وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت ، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد . سپس به‌قصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی . وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد . شاه سوزن‌ها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهره‌ای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید ، آن را سایید و آینه‌ای ساخت و نزد شاه فرستاد .اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد . آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد . شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد . فیلسوف گفت : ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن می‌گذرد . شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمی‌کند . من پاسخ دادم سخن‌های باریک‌ترازمو از دل آهن هم می‌گذرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [04.12.15 23:10]
شما گفتید :سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگارگرفته است ، چگونه تیرگی را از بین ببرم ؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را می‌زدایم . شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پرگوهر به او داد. فیلسوف گفت : من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است پس‌ازآن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت . سر دردمندش را به او نشان داد و گفت : علت چیست ؟ پزشک پاسخ داد : آن‌کس که زیاده خوار است هیچ‌گاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمی‌رسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمی‌شود . پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت : اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمی‌شوی و سپس دارویی به او داد . شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود ، آن را به او نداد . شاه گفت : پس چرا نمی‌دهی ؟ گفت : تو دیشب با زنان نخوابیده‌ای و احتیاج به دارو نداری . اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد . سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد . شاه از فیلسوف پرسید علت این‌که آب جام تمام نمی‌شود ، چیست؟ فیلسوف گفت : در سالیان دراز این جام درست‌شده است و اخترشناسان هر کشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرارداد و گفت : حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزون‌طلبی نمی‌کنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و به‌سوی فور راه سپردند و نامه‌ای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزی‌هایش گفت و بعد گفت : اگر گوش‌به‌فرمان من باشی و به دست‌بوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغی‌گری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد .
وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را به‌سوی او حرکت داد اما چون راه خیلی دشوار بود ، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بی‌جهت سپاهیان را تباه نکنیم . در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچ‌کدام از سپاهیان کشته نشده‌اند و ما به‌راحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من به‌تنهایی می‌روم ، سپاهیان پوزش طلبیدند . اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرارداد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آن‌ها قرارداد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آن‌ها بودند و در پشت آن‌ها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند . اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهان‌دیده نیز شصت نفر را با خود برد . سران سپاه به شاه گفتند که اسب‌ها با پیل‌ها نمی‌توانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسب‌های آهنین ساختند و درون آن‌ها را پر از نفت کردند و بعد از یک ماه سپاهی آهنین آماده شد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [05.12.15 22:39]
جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.
فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندی‌ها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم . هندی‌ها هم پذیرفتند . اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت . نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بی‌گناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا به‌سوی مصر رو نهاد . ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را به‌دقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه می‌شود .
اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینه‌ای تمام‌نشدنی دارد . اسکندر نامه‌ای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمی‌جنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : می‌دانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافه‌گویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و به‌سوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند . قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که به‌جای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت می‌فرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد . قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمی‌آید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آورده‌ای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا می‌آییم و کشورت را نابود می‌کنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود . اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعاً عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [05.12.15 22:40]
قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ای‌کاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمی‌توانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمی‌بینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه می‌دهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا می‌کنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمی‌گذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی می‌کند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمی‌دانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا می‌کردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمی‌زند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسه‌ای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم می‌گیری ؟ من هم از دست او آزرده‌ام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه می‌دهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، می‌دهم و تو را وزیر خود می‌کنم . اسکندر گفت : پس چنین می‌کنم . طینوش گفت چگونه این کار را می‌کنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمی‌گردم تو باید با هزار سوار با من به بیشه‌ای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر می‌روم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمده‌ای اما می‌ترسی به میان سپاه بیایی و از شاه می‌خواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول می‌کند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او می‌جنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنج‌هایش را گشود و تاج پدرش را به‌علاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسب‌های اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر به‌سوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی به‌سوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همان‌طور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمی‌شکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینه‌ای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بی‌بها چشم دوخته‌ای ؟ اینجا پولی یافت نمی‌شود .
 Photo ]

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:34]
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالی‌که از شاخه‌های درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آن‌ها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی به‌سوی آن‌ها روانه شد . وقتی آن‌ها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی می‌رود و همه‌چیز را باقی می‌گذارد . بیدار آن‌کسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم می‌سازند و بر ما چیره می‌شوند . اسکندر از سخنان آن‌ها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چاره‌ای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج می‌بری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آن‌ها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت به‌جایی که مردان مانند زنان رویشان را می‌پوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در همان‌دم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی می‌گشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی به‌طرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نی‌هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه‌ها را از آن ساخته بودند . ازآنجا به‌جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه‌جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک می‌داد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آن‌ها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه‌پوست با چشم‌هایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به‌سوی آن‌ها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله‌ای کرگدن هرکدام به‌اندازه یک گاومیش به جلو می‌آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آن‌ها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به‌جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به‌سوی آن‌ها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همه‌چیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آن‌ها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان می‌رود و لشکر تو را تباه می‌کند . ما نیز نمی‌توانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو می‌خریم و برایش به کوه می‌بریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عده‌ای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عده‌ای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همه‌جا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آن‌ها را با زهر و نفت آمیختند و به‌سوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . روده‌هایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود. بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را می‌نگریست که ناگاه بانگی شنید که می‌گفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آن‌ها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامه‌ای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:35]
بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آن‌قدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما می‌آید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی می‌دهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش می‌گذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر به‌سوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدین‌سان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیده‌هایی خونین و از دهانشان آتش بیرون می‌آمد . پس پیل‌هایی به‌عنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره به‌سوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاج‌ها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد . به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آن‌سوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید می‌شود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمه‌ای است که آن را آب حیوان می‌خوانند و هرکس از آن بخورد ، نمی‌میرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک می‌شود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور می‌کند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و به‌سوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس به‌سوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد . نام آن راهنما خضر بود که اسکندر به‌فرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب می‌درخشد یکی را به تو می‌دهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه می‌آیم . وقتی لشکر به‌سوی آب حیوان می‌رفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب می‌گذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را به‌جا آورد . اسکندر به‌سوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانه‌ای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه می‌گردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمی‌گردی . آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایین‌تر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیده‌ای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمی‌خوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانش‌پژوه همیشه در گروه خود را نشان می‌دهد . پرنده از خاک به‌سوی عمود آمد و چنگال‌هایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه می‌نشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمی‌یابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده می‌توانی بر سر کوه بروی . اسکندر به‌سوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست . وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز این‌قدر به خاطر تاج‌وتخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس درراه تاریک قدم برداشت و به‌طرف سپاهش رفت و وقتی به آن‌ها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان می‌شود و اگر هم برندارد باز پشیمان می‌شود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند .
@dastanhayeshahnameyeferdosi

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:36]
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمان‌تر از همه آن‌کس بود که چیزی برنداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و به‌سوی باختر روان شد . درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید ؟ آن‌ها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما می‌آیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبان‌هایی سیاه و چشم‌هایی خونین و رویی سیاه و دندان‌هایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوش‌هایشان مانند فیل است . وقتی می‌خوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه می‌زاید . وقتی جمع می‌شوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر می‌شوند و آواز کبوتر پیدا می‌کنند اما در بهار مانند گرگ می‌غرند . آیا شاه می‌تواند چاره‌ای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را می‌دهم و شما تلاش و کارکنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صد هزار آهنگر دم می‌زدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکش‌هایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانه‌ای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیل‌های بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی می‌داد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس می‌خواست چیزی بردارد خانه می‌لرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوش‌به‌فرمانش بودند . اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شده‌اند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شب‌هنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن می‌گوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان به‌سوی درخت رفتند . وقتی خورشید سر زد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما پاسخ داد : می‌گوید اسکندر بیش از این چه می‌خواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما گفت : می‌گوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت می‌کنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم می‌میرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .
 Photo ]

داستانهای شاهنامه فردوسی, [07.12.15 22:32]
اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید . پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد . وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید . سپس پیام را داد : ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم . هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید ، شکست خورد . پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم . شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید : از اسکندر برایم تعریف کن ؟ اسکندر گفت : کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست . فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت : هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم . صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت : تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی . من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست .اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی . اسکندر افسرده شد و گفت : ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم . فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور به‌اضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخ‌مو را به همراه فرستاده‌ای خوش‌زبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند . فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد . وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند .پیک فهمید که او شاه است . خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت : نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو . پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت : برو و به فغفور بگو که نزد ما ارج‌وقرب یافتی . مدتی اینجا می‌آساییم و سپس به‌جای دیگری می‌رویم.
پس از یک ماه لشکر به‌سوی چفوان به راه افتاد . در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید . آن‌ها گفتند : چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه ازآنجا به‌سوی سند روان شد . تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند . رئیس سندیان بنداه نام داشت . در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل به دست آورد . زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و درراه همه دشمنان را می‌کشت و ازآنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان ازجمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامه‌ها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد . اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را به‌سوی بابل راند . یک ماه درراه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آن‌طرف دریای بزرگی دیدند و با شادی به‌سوی آن رفتند . از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوش‌های بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوش‌هایش مثل فیل بود . اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت : پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیده‌اند . اسکندر پرسید : آن چیست در میان آب ؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همه‌جایش پر از استخوان است و بر ایوان‌ها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود . اسکندر او را آنجا فرستاد تا عده‌ای از مردم را به نزدش بیاورند . پس عده‌ای به نزد اسکندر آمدند که جامه‌هایشان از خز و حریر بود . پیران جامی پر از در، در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست . اسکندر به‌سوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بی‌اندازه و غیرقابل‌شمارش دید . همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت . سپس به‌سوی بابل رفت و می‌دانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم می‌برد ؟ نامه‌ای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه به‌زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می‌آیند .
2.15 22:33]

بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه‌ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستاره‌شناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا می‌کشم . ستاره‌شناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر می‌آید و مدتی زمین پرآشوب می‌شود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمی‌توان فرار کرد . پس نامه‌ای به مادرش نوشت و گفت :بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز می‌میرد . به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش‌به‌فرمان تو باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید . فغستان ، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید . تمام اموالی را که آورده‌ام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.
وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آن‌ها همهمه درگرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند . قیصر گفت : پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست . این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری می‌کردند .ایرانیان می‌گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان می‌خواستند او را به روم ببرند . یک پارسی گفت : مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم می‌نامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسش‌ها را می‌دهد . برویم و از او بپرسیم . کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمود . پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آن‌ها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدان‌پرست آن‌همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت ؟ و دیگران هم به‌نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک می‌گفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمی‌کردم که تو نیز روزی بمیری . حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده‌ای . پس اسکندر را به خاک سپردند .
چنینست رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
بجست آنکه هرگز نجستست کس
سخن ماند از او اندر آفاق و بس
سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله ازقضا و قدر آسمانی می‌پردازد و پس‌ازآن نیز به مدح محمود غزنوی می‌رسد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [08.12.15 22:36]
#پادشاهی_اشکانیان
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [09.12.15 22:34]
اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده‌اند ؟ آن‌ها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به‌جایی نمی‌بری . بهتر است نامه‌ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه‌ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به‌سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به‌سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه‌جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود .سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود . نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی .اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آن‌ها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و آن‌ها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست می‌کنند و می‌فروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد می‌کنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدین‌سان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول می‌شد و دختر هم هرروز سیبی به او می‌داد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه این‌طور کار می‌کنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . ازآن‌پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بد نژادان پول می‌ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هرروز برایش مقداری غذا می‌بردند . چندین سال گذشت و آن کرم به‌اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [10.12.15 22:40]
کم‌کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که می‌خواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه می‌بردند و آن پادشاه شکست می‌خورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به‌سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود بادلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به‌سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این‌سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرارداد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمی‌توانست تأمین کند . از آن‌سو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنج‌هایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . درراه به خانه‌ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آن‌ها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همان‌طور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم‌زمان بر هفتواد به سر می‌آید . اردشیر از سخنان آن‌ها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آن‌ها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آن‌ها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به‌سوی کرم رو نهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده‌بان قرار بده ، من سپاه را به تو می‌سپارم و خود به آنجا می‌روم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به‌سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده‌ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آن‌ها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آن‌ها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هرروز است دهان باز کرد و اردشیر آن مایع مذاب را دردهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه‌جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به‌سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک‌سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده‌ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به‌سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی_اسکندر ,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی_اشکانیان
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .

اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده‌اند ؟ آن‌ها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به‌جایی نمی‌بری . بهتر است نامه‌ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه‌ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به‌سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به‌سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه‌جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود .سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود . نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی .اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آن‌ها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و آن‌ها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست می‌کنند و می‌فروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد می‌کنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدین‌سان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول می‌شد و دختر هم هرروز سیبی به او می‌داد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه این‌طور کار می‌کنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . ازآن‌پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بد نژادان پول می‌ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هرروز برایش مقداری غذا می‌بردند . چندین سال گذشت و آن کرم به‌اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد .

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
کم‌کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که می‌خواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه می‌بردند و آن پادشاه شکست می‌خورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به‌سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود بادلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به‌سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این‌سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرارداد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمی‌توانست تأمین کند . از آن‌سو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنج‌هایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . درراه به خانه‌ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آن‌ها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همان‌طور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم‌زمان بر هفتواد به سر می‌آید . اردشیر از سخنان آن‌ها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آن‌ها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آن‌ها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به‌سوی کرم رو نهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده‌بان قرار بده ، من سپاه را به تو می‌سپارم و خود به آنجا می‌روم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به‌سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده‌ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آن‌ها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آن‌ها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هرروز است دهان باز کرد و اردشیر آن مایع مذاب را دردهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه‌جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به‌سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک‌سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده‌ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به‌سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی_اشکانیان ,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
اردشیر بابکان
پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمت‌های مختلف می‌فرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند .
پس‌ازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت : به او بگو اردشیر دشمن ماست و این‌همه بلا بر سر ما آورده .آیا درست است که با او همراه شوی ؟ اگر می‌خواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد . وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست ؟ موبد گفت :باید سر از تنش جدا کنید . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او به دنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت و بازهم دستور قتل او را داد . وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه به دنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمی‌دهم . پس زن را در خانه خود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و خایه‌اش را برید و در نمک خواباند و در کیسه‌ای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت : این به امانت نزد شما باشد . وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپور نهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد . او گفت : من پنجاه‌ویک سال از عمرم می‌رود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان می‌دهم . شاه گفت :نترس . حرفت را بزن . وزیر گفت : آن کیسه‌ای که به امانت دادم بدهید ، پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت : تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس خایه‌ام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفت‌ساله است و نامش شاپور هست و در کنار مادرش روزگار می‌گذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم . وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت : برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند . چنین کردند و کودکان هیچ‌کدام به‌جز شاپور به‌طرف شاه نرفتند . شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یک‌طرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند . بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جایی¬که خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمی‌شود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران به‌راحتی زیر سلطه شما می‌رود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانه‌ام بیاورم ؟ پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند . سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد . مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الآن از چاه آب‌خنک می‌کشم . شاپور گفت : خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند . دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست . شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید و با سختي سطل را بیرون آورد پس دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت : از نیروی شاپور بی‌گمان آب به شیر تبدیل می‌شود . شاپور به دختر چرب‌زبان گفت : تو از کجا مرا می‌شناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد . شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی .

دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری به دنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت‌ساله شد و او را پنهان می‌کردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی می‌کرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچ‌کدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد می‌باشد. شاه خوشحال شد و او را در برگرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسر دارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می‌آمدند و نام می‌نوشتند تا در موقع جنگ از آن‌ها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بی‌سوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش می‌کرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آن‌ها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می‌نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر درجایی زمین خراب بود یا آب‌وهوا خوب نبود خراج را برمی‌داشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت‌ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته‌اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون می‌کند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی‌هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فوراً سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد .

 

پادشاهی شاپور اردشیر
پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسم‌های اردشیر را اجرا می‌کند و از دهقان یک‌به‌سی مالیات می‌گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه‌جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به‌سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن‌به‌تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچ‌کدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه به‌سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد به وجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هر جا می‌رفت بزانوش را هم می‌برد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت می‌فرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .


پادشاهی اورمزد شاپور
پادشاهی اورمزد شاپور یک سال و دو ماه بود . اورمزد نیز به‌رسم شاهان قبل رفتار می‌کرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد .
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به‌رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .
پادشاهی بهرام بهرام
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به‌جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به‌جای او نشست .

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .
پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم به‌سوی خانه می‌روند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می‌خورند و هرکسی از بیم آب می‌خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به‌راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . به‌زودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت‌ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست‌وشش‌ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه‌اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل می‌پذیرد . پس مالکه پدر را بی‌هوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده‌سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه‌اش نوبهار را باعزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس‌ازآن شاپور هر عربی را که می‌دید ، می‌کشت و دو کتف او را با شمشیر می‌زد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره‌شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره‌شناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می‌شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره‌شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همان روز لشکرش را به‌سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به‌اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هرروز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن می‌روند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می‌آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب ازآنجا فرار کردند و به ایران رفتند . درراه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبد موبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبد موبدان بده . باغبان نیز چنین کرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده‌ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آن‌ها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راه‌های طیسفون را ببندند تا فعلاً قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می‌شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آن‌ها گفتند که قیصر به‌جز شکار و می خوردن به چیزی نمی‌اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده‌شده‌اند .شاپور شاد شد و به‌سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه‌هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج‌وتخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درخت‌هایی که بریده‌ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست ازسرت می‌کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به‌سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به‌سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آن‌ها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آن‌ها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آن‌ها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به‌جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه‌ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آن‌ها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا باهم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به‌سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آن‌ها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من می‌خواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه‌ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آن‌ها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آن‌ها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم‌آباد نهاد . شهری هم در شام به وجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .
پس‌ازآنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند : او فقط نقاشی چیره‌دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فروماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیر را فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می‌سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .
پادشاهی اردشیر نیکوکار
اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی‌گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می‌نامیدند و پس‌ازاین که شاپور به سن قانونی رسید فوراً تخت و تاج را به او داد .
پادشاهی شاپور بن شاپور
پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به‌جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .



:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, اردشیر بابکان ,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .
پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم به‌سوی خانه می‌روند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می‌خورند و هرکسی از بیم آب می‌خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به‌راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . به‌زودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت‌ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست‌وشش‌ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه‌اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل می‌پذیرد . پس مالکه پدر را بی‌هوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده‌سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه‌اش نوبهار را باعزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس‌ازآن شاپور هر عربی را که می‌دید ، می‌کشت و دو کتف او را با شمشیر می‌زد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره‌شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره‌شناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می‌شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره‌شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همان روز لشکرش را به‌سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به‌اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هرروز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن می‌روند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می‌آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب ازآنجا فرار کردند و به ایران رفتند . درراه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبد موبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبد موبدان بده . باغبان نیز چنین کرد .
@dastanhayeshahnameyeferdosi

داستانهای شاهنامه فردوسی, [12.12.15 23:35]
موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده‌ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آن‌ها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راه‌های طیسفون را ببندند تا فعلاً قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می‌شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آن‌ها گفتند که قیصر به‌جز شکار و می خوردن به چیزی نمی‌اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده‌شده‌اند .شاپور شاد شد و به‌سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه‌هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج‌وتخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درخت‌هایی که بریده‌ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست ازسرت می‌کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به‌سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به‌سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آن‌ها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آن‌ها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آن‌ها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به‌جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه‌ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آن‌ها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا باهم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به‌سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آن‌ها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من می‌خواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه‌ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آن‌ها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آن‌ها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم‌آباد نهاد . شهری هم در شام به وجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .
پس‌ازآنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند : او فقط نقاشی چیره‌دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فروماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیر را فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می‌سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .
پادشاهی اردشیر نیکوکار
اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی‌گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می‌نامیدند و پس‌ازاین که شاپور به سن قانونی رسید فوراً تخت و تاج را به او داد .
پادشاهی شاپور بن شاپور
پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به‌جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی بهرام بهرامیان ,
:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاهی بهرام پسر شاپور
پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی یزدگرد بزه گر
پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستاره‌شناس گفت : او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آن‌ها انتخاب کند . شاه از میان آن‌ها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و به‌دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت‌ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الآن زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده‌ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب‌تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیک‌مرد ، مرد در کنار زن آرامش می‌گیرد پس تعدادی زن خوب‌رو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه‌دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخ‌های نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به‌سوی آهوی نر زد و شاخ‌هایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آن‌ها زد و آن‌ها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و ازآن‌پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می‌درید پس بهرام تیر را به‌سوی آن‌ها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر می‌خواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن برو کوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود . شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه‌هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه‌ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به‌خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمی‌توانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یک ماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکی‌های نیمه‌شب بهرام خسته بود و چشم بر هم‌نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه‌چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی‌خرد است .

 

روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامی‌رسد . آن‌ها گفتند زمانی که شاه به‌سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچ‌وقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون‌دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی‌شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی بر سر زد. خون‌دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به‌سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد . شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده‌شده بودند دوباره جمع شدند ازجمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم‌ کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی‌گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یک ماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به‌سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج‌وتخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد . بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آن‌ها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزار سپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آن‌ها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آن‌ها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعدازاینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آن‌ها آغاز می‌کنیم . ایرانیان به‌سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می‌نویسیم و نام تو را هم می‌نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آن‌ها بود . بعضی از ایرانیان می‌گفتند که بهرام را نمی‌خواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست‌وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دودست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران می‌کنم . به‌هرحال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می‌دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم . بزرگان پذیرفتند . وقتی خبر به خسرو رسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی‌توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به‌تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می‌اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آن‌ها را کشت و بر تخت نشست 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه پادشاهی بهرام پسر شاپور ,
:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()