داستان ترسناک سوگل
نوشته شده توسط : مرتضی

سلام دوستان من سوگل هستم 19 سالمه......!!
خونه ی مامان بزرگم‌ شمال تو بهشهر یه جای قدیمیه....هیچ وقت روزه برگشتمونو که بدترین خاطره ی عمرم بود تو خونه ی مامان بزرگمو یادم نمیره..
اون روز قرار بود پنج و شیشه عصر حرکت کنیم به سمته تهران و منم صبح ساعته هشت بیدار شدم همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم خونه ی مامان بزرگمم ک گفتم خیلی قدیمیه...!!
خلاصه من صبحانه خوردم و خواستم برم طبقه ی بالا تو اتام ک احساس کردم از اتاقی ک مامان بزرگم همیشه درشو قفل میکرد صدا میاد..
خلاصه منم ک هیفده سالم بیشتر نبود و اون موقع خیلی شیطون و کله شق بودم فضولی کردم و رفتم سمته همون در
اون موقع اصلا فکره جن و این چرت و پرتا نبودم
بهش ایمان داشتم اما هیچ وقت تو نخ و فکرش نرفته بودم...

در ادامه 

.............................

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک سوگل ,
:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 24 آذر 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانی از زندگی چرچیل


چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:

زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!





:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستانی از زندگی چرچیل ,
:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 مرداد 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

 

داستان ترسناک زن نالان 

 

 

 

 خواندن در ادامه 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک زن نالان ,
:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

جنگل خودکشی کجاست و راز آن چیست؟

جنگل خودکشی کجاست و راز آن چیست؟❗️❗️

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: جنگل خودکشی کجاست و راز آن چیست؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 فروردين 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستان_کوتاه_ترسناك_باغ_مرموز

داستان ترسناک باغ مرموز و دختر جن 

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی …که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد

برای خوانندن داستان به ادامه مطلب بروید 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک باغ مرموز و دختر جن ,jen, ,
:: بازدید از این مطلب : 594
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 فروردين 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

#جن_ارواح

#داستان
استیو کارمند اداره بیمه بود،اون بخاطربدهی های پدرش که تازه فوت کرده بودمجبورشده خونشوبفروشه وباهمسرش کیتی تو یه خونه قدیمی تویه منطقه دوراز شهر خونه بخره!
خورشیددرحال غروب بود و کیتی درحال بازکردن وسایل جدید خونه هست.
استیو:عزیزم خودتوخسته نکن.امروزخیلی خسته شدی بزار برافردا.
کیتی:باشه توهم بیا بشین توهم خسته شدی.
کیتی درحالی که برا استیو چایی میریخت گفت
کیتی:عزیزم این خونه خیلی ازشهر دوره توکه بری سرکارمن تو این خونه تنها میمونم
وبا حالتی ترس به اطرافش نگا میکرد که استیو گفت
استیو:نگران نباش مابرا مدت کوتاهی اینجاییم یکم که پولامونو جمع کردیم از اینجامیریم.
استیو وکیتی روی تخت خوابیده بودن که نصف شب یهوکیتی از خواب بیدارشد گوشاشوتیزکرد احساس کرد صدای یه بچه که داره گریه میکنه به گوشش میرسه توجهی نکرد وفک کرد شایدخیالاتی شده چشاشو بست وخوابید.

ادامه ................

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک عروسک ,داستان جن,داستان قتل,داستان شبیح ,حکایت ,
:: بازدید از این مطلب : 949
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 فروردين 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

مشهورترین جادوگران تاریخ

بیشتر آنها در آتش سوزانده شدند چرا که ادعا می شد آنها قدرت هایی ماورایی دارند. آنها با شگردهای خاص خود کاری کرده بودند که مردم این ادعا را باور کرده بودند، اینکه آنها می توانند دست به هر کاری بزنند و به مردم، با جادوی سیاه خود آسیب برسانند.

روح یک جادوگر


در قرن هفدهم، زنی به نام «مال دایر» در «سنت مری کانتی» مریلند زندگی می کرد. درباره زندگی او داستان های اسرارآمیز بسیاری می گویند. او زن مرموزی بود که در زمینه گیاهان طبی مهارت داشت اما بیشتر به عنوان یک جادوگر شناخته می شد و برای همین در یک شب برفی وی را در خانه اش به آتش کشیدند.

مشهورترین جادوگران 
مال دایر

در آن شب زمستانی دایر هر طور که بود به جنگل فرار کرد. چند روزی از وی خبری نبود تا اینکه یک پسربچه، جسد او را پیدا کرد. وی روی تخته سنگ بزرگی در حالی که زانوهایش تا شده بود یخ زده بود. یک دست دایر به سمت بالا دراز بود و مردم محلی می گفتند که او در حال نفرین کردن مردی که خانه اش را آتش زده بود، جان داده است.

نفرین دایر تا سال ها بر مردم روستا چیره شده و آنهاس ال های زیادی را در سرمای طاقت فرسا و بیماری سپری کردند. به ادعای مردم روستا حتی گاهی اوقات روح دایر در جلد حیوانات مختلف می رفت و روستاییان را اذیت می کرد. گفته می شود روح این جادوگر هنوز هم در منطقه پرسه می زند.

آرتمیس جادوگر...............

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , کلیپ های کم یاب , ,
:: برچسب‌ها: داستان واقعی از جادو گران در طول تاریخ ,
:: بازدید از این مطلب : 929
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 فروردين 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
 
 
 
 
 
داستان ازدواج و لکه روی لباس

 

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ می شوند ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرند ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنند. ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ نمی توﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ. ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻭن ها ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ.

ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎس هاﯾﺶ ﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷﻪ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ می گرﺩﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ می شوﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ...

ﺷﺐ هنگام، ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍب ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ می گیرﻩ.

ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏِ ﻣﺎﺩﺭﺵ می رﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ می شوﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ نمی توﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ.

ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ، ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭن ها ﻣﺘﻮﺟﻪ می شن ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ می ده. ﺩﺧﺘﺮ با ﺗﺮس ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ می کنه، ﻓﺮﺷﺘﻪ می گه: "ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮی ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ تمیز ﻛﻨﻨﺪگی ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ، ﭘﺎﮐﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﺪ!"

می دونم داستان قوق طنز هست، ولی اگر در بخش طنز می نوشتم این طور سرکار نمی رفتید که الان رفتید!

 



:: موضوعات مرتبط: جوک های توپ , داستان , داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان ازدواج و لکه روی لباس ,
:: بازدید از این مطلب : 944
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :...

 

باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم ,
:: بازدید از این مطلب : 1059
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پیامک زد شبی لیلی به مجنون  
که هر وقت آمدی از خانه بیرون

بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت

دعا کن ...

دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد

وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد

چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی

دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است

شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این ماجرا فاکس
 
چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: پیامک زد شبی لیلی به مجنون ,
:: بازدید از این مطلب : 967
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. 
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ 
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. 
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" 
هیزم شکن جواب داد: "نه" 
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ 
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". 
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره. 
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. 
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. 
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " 
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان جنیفر لوپز ,
:: بازدید از این مطلب : 1209
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:


خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خوشکسالی ...

 

انبارهای اذوقه وغلات می سازیم

دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم

و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...


تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: دعای کوروش بزرگ ,
:: بازدید از این مطلب : 1119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

 

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان ذکاوت پور سینا ,
:: بازدید از این مطلب : 981
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

...

 

 

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

 

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

 

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

 

 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

 

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین ,
:: بازدید از این مطلب : 1025
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

مال دنیا 

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.

گفتند: چرا چنین مى کنى ؟

بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود

.................................................

..................................

.....................

...........

.......

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: مال دنیا ,
:: بازدید از این مطلب : 1098
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد